.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۷۸→
یهو تعجبش جاش ودادبه عصبانیت.به سمتم خیز برداشت وشدیه کوه آتشفشان وفوران کرد:
- چت شده تو؟...هرکی ندونه من می دونم تومحض رضای خدا موش نمی گیری!دیانایی که من می شناسم دست به کهنه چرکای ننشم نمیزنه که مبادا دستش اوف بشه!...حالا چی شده خونه ارسلان وسابیدی؟!
اشاره ای به سرامیکای کف هال کرد وگفت:نیگا چه برقیم انداخته سرامیکارو!...خداوکیلی چند ساعت نشستی اینارو سابیدی؟اصلا چرا توباید خونه ارسلان وتمیز کنی؟
چیزی نگفتم...اصلا مگه چیزی داشتم که بگم؟!
نگاهم واز نیکا گرفتم وسرم وانداختم پایین...
یهو نیکا جیع زد:
- دیانا!!!به من نگاه کن...
باصدای جیغش دومتر پریدم هوا!...باترس ولرز سرم وبلند کردم وخیره شدم به نیکا!دختره دیوونه باجیغش زهرِ ترکم کرد!
باتعجب گفتم:چته؟چرا جیغ میزنی؟
اشاره ای به من کرد وباتته پته گفت:دیانـــــا... چش...چشمات!
آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:چشمام چی؟
همچین گفت چشمات که یه آن فکرکردم چشمام از جادراومده!...دستی به چشمام کشیدم ومطمئن شدم که جفت چشمام سرجاشونن!ایناکه سالمن!نیکا واسه چی جیغ میزنه؟...
یهو صورت نیکا مچاله شد ونگاهش رنگ نگرانی گرفت...بغض کردوگفت:الهی نیکا پیش مرگت بشه...چت شده؟چرا پای چشمات گودافتاده؟گریه کردی؟چرا عزیز دلم؟!مگه نیکا مرده که توگریه می کنی؟...الهی فدات بشم...ببین چشماش شده دوتاکاسه خون!
وبهم نزدیک تر شدومن وکشید توبغلش!محکم به خودش فشارم داد وبغض آلود گفت:چی شده؟...چرا این شکلی شدی؟!...این چه سَرو ریختیه؟چرا صورتت عین گچ سفید شده؟ چرا عین روح سفید شدی!؟چند وقته یه دستی به سرو روت نکشیدی؟...مگه شوور نداشته ات مرده؟چرا عین زنای شوور مرده شدی؟!
یهو هِه بلندی کرد ومن واز آغوشش بیرون کشید...خیره شدبه صورتم...دستش وبه سمت صورتم دراز کرد وانگشتاش وکشید روی گونه هام...زیرلب گفت:گونه هات کجارفتن؟...آب شدن؟صورتت چرا لاغر
شده؟مگه غذا نمی خوری؟
چیزی نگفتم...
- چت شده تو؟...هرکی ندونه من می دونم تومحض رضای خدا موش نمی گیری!دیانایی که من می شناسم دست به کهنه چرکای ننشم نمیزنه که مبادا دستش اوف بشه!...حالا چی شده خونه ارسلان وسابیدی؟!
اشاره ای به سرامیکای کف هال کرد وگفت:نیگا چه برقیم انداخته سرامیکارو!...خداوکیلی چند ساعت نشستی اینارو سابیدی؟اصلا چرا توباید خونه ارسلان وتمیز کنی؟
چیزی نگفتم...اصلا مگه چیزی داشتم که بگم؟!
نگاهم واز نیکا گرفتم وسرم وانداختم پایین...
یهو نیکا جیع زد:
- دیانا!!!به من نگاه کن...
باصدای جیغش دومتر پریدم هوا!...باترس ولرز سرم وبلند کردم وخیره شدم به نیکا!دختره دیوونه باجیغش زهرِ ترکم کرد!
باتعجب گفتم:چته؟چرا جیغ میزنی؟
اشاره ای به من کرد وباتته پته گفت:دیانـــــا... چش...چشمات!
آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:چشمام چی؟
همچین گفت چشمات که یه آن فکرکردم چشمام از جادراومده!...دستی به چشمام کشیدم ومطمئن شدم که جفت چشمام سرجاشونن!ایناکه سالمن!نیکا واسه چی جیغ میزنه؟...
یهو صورت نیکا مچاله شد ونگاهش رنگ نگرانی گرفت...بغض کردوگفت:الهی نیکا پیش مرگت بشه...چت شده؟چرا پای چشمات گودافتاده؟گریه کردی؟چرا عزیز دلم؟!مگه نیکا مرده که توگریه می کنی؟...الهی فدات بشم...ببین چشماش شده دوتاکاسه خون!
وبهم نزدیک تر شدومن وکشید توبغلش!محکم به خودش فشارم داد وبغض آلود گفت:چی شده؟...چرا این شکلی شدی؟!...این چه سَرو ریختیه؟چرا صورتت عین گچ سفید شده؟ چرا عین روح سفید شدی!؟چند وقته یه دستی به سرو روت نکشیدی؟...مگه شوور نداشته ات مرده؟چرا عین زنای شوور مرده شدی؟!
یهو هِه بلندی کرد ومن واز آغوشش بیرون کشید...خیره شدبه صورتم...دستش وبه سمت صورتم دراز کرد وانگشتاش وکشید روی گونه هام...زیرلب گفت:گونه هات کجارفتن؟...آب شدن؟صورتت چرا لاغر
شده؟مگه غذا نمی خوری؟
چیزی نگفتم...
۲۵.۴k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.